نویسنده: امیرحسین الهیاری




 

«خسروپرویز» در شرایط پرآشوبی که در تیسفون برقرار است خود را به پایتخت می‌رساند و بر تخت می‌نشیند زیرا بیم آن دارد که بهرام چوبینه در این امر براو پیش دستی کند. خسروپرویز پس از نشستن بر تخت با بزرگان لشکر عهد و پیمان چندی می‌بندد:
1- نیازردن مردم پارسا
2- نافرمانی نکردن نسبت به شاه
3- دست درازی نکردن به مال مردم
چون به بهرام چوبینه خبر رسید که بر چشم هرمزد داغ گذاشتند و خسرو فرزندش بر تخت شاهی نشست، افسرده شد و گفت: هنگام جنگیدن من فرا رسیده است، پس سپاه را آراست و به سوی پایتخت حرکت کرد و آتش جنگ فاجعه بار داخلی را روشن کرد. دو سپاه آراسته برابر هم، از یک سو خسرو می‌آید آشتی جو و خردمند و جوان و زیبا، از سوی دیگر بهرام چوبینه، سیه چرده و بلندبالا، گرد و دلیر، میان سال و جنگ دیده. اما آتش تصاحب تاج و تخت تمام خرد و روان او را می‌سوزاند.
پس خسروپرویز ابتدا به نیایش با خداوند می‌پردازد. به خاک می‌افتد و از خداوند می‌خواهد اگر حق با اوست و اگر شاهی حق اوست وی را بر بهرام چوبینه پیروز گرداند و نذرها می‌کند.
پس به نزد بهرام باز می‌گردد و با او درشتی آغاز می‌کند اما جان مایه‌ی کلام خسرو هنوز هم مسیری را برای بازگشت بهرام به دین و آیین راستی باز گذاشته است. بهرام اگرچه در حق ایران دلاوری‌ها کرد اما به خاطر این پهلوانی‌ها هرگز حق ندارد چشم به تاج و تخت بدوزد، چنان که رستم و دیگران هرگز ندوختند.
حال بهرام چوبینه بر سر دوراهی قرار می‌گیرد. «گردیه»، خواهر خردمندش او را پند می‌دهد که با خسرو از در آشتی درآید.
بهرام اما در میانه‌ی خرد و آز مردد مانده است و آز بر خرد او پیروز می‌شود.
البته هرگز خسروپرویز را توان مقاومت در برابر بهرام و سپاهیان او نیست و سپاهیان خسرو که آن‌ها هم شاید به نوعی اسیر این طاعوت تردید شده‌اند او را به جان یاری نمی‌دهند. پس خسرو در برابر بهرام عقب می‌نشیند و به تیسفون می‌گریزد و دروازه‌ها را می‌بندد. می‌خواهد از اعراب کمک بخواهد اما هرمزد او را برحذر می‌دارد و می‌گوید به اعراب اعتمادی نیست. به هر روی، روز به روز این بستر پرآشوب با فتنه‌ای که دامان ایران زمین را گرفته است، آماده‌ی نزول تازیان می‌شود و پیوند خردورزانه‌ی بهرام چوبینه و خسرو که می‌توانست دوباره کشور زانوزده‌ی زمین خورده را برخیزاند، هرگز اتفاق نمی‌افتد و این نه جای شکایت و گله دارد که تاریخ از این دست مباداها و ‌ای کاش‌ها و افسوس‌ها فراوان دیده است.

به هر روی خسرو به نزد قیصر می‌گریزد. در غیاب خسرو، هرمزد پیر کشته می‌شود و بهرام چوبینه پایتخت را تصرف می‌کند. سعی می‌کند در نشست با بزرگان رأی اکثریت را برای تصاحب تخت و تاج به دست آورد اما بخردان او را به عاقبت ضحاک که جمشید را کشت، افراسیاب که سیاوش را تباه ساخت، دارا که اسکندر را کشت و پیروز که خوشنواز سبب تباه او گردید و این تباه کنندگان خود نیز هلاک و تباه شدند و به این سلسله‌ی تباهی، رهنمون ساختند.

دوباره بهرام بر سر دوراهی قرار گرفت اما آز، راه را پیش از این برای او مشخص کرده بود. چون نمی‌تواند از بزرگان نظر مساعد بگیرد، برمی خیزد و شمشیر می‌کشد که به نیروی این شمشیر تخم شاهان را برمی اندازم! شاه منم! شاه این شمشیر است! و چند تن نیز به همداستانی با او شمشیر می‌کشند و چون شمشیر لب می‌گشاید، خِرد لب فرو خواهد بست.
بدین سان چار صباحی هم نوبت را به بهرام چوبینه می‌دهند! اما او نیز بلافاصله به بدگمانی و شک به دسیسه و خیانت دچار می‌شود به طوری که «بهرام سیاوشان»، دوست و یار دیرینه‌اش را می‌کشد.
در این جا شاهنامه به ما می‌گوید که بر حال چهار تن باید گریست:
1) کسی که دشمن را از دوست بازنشناسد.
2) کسی که بر تیزی دندان فیل قصد خفتن کند!
3) کسی که بر پادشاه دلیر و گستاخ شود.
4) کسی که از موج دریا نترسد و بازوی شیر را بگیرد.
بهرام چوبینه، پهلوان شکست ناپذیر زمانه و کشنده‌ی تورانیان، دلیری را و نیروی شیر را با خرد همراه ندارد، هرکولی است که در نهایت فنا می‌شود، او جز به توان و نیروی افسانه‌ای- البته آن هم نه چندان!- با رستم قابل مقایسه نیست اما به خاطر نقشی که در برابر هجمه‌ی ویرانگر بیگانگان می‌توانست در آینده بازی کند- و به تناسب آز و بی خردی- نکرد، سرنوشت و نام و فرجامش مایه‌ی دریغ و درد است.
از آن سوی، خسروپرویز پادشاه بیابان‌هاست. می‌تازد و می‌تازد. می‌گریزد و می‌گریزد. اما در دل هنوز ناامید نیست.
خردی که او را می‌گریزاند به اندازه‌ی آزی است که بهرام چوبینه را به تخت بسته است. خسرو یاری قیصر روم را می‌خواهد. قیصر هم او را یاری می‌کند و دخترش را نیز به او می‌دهد تا کینه و عداوت برای همیشه از میان برخیزد.
در نبرد میان خسرو و بهرام، بهرام چوبینه اگرچه بنده‌ی هوا و هوس است اما همچنان آن مایه دلاوری و نیرو دارد که مایه‌ی حیرت باشد و جاذبه‌های داستانی را لبریز کند، اگرچه او رستم نیست و هرگز هم نمی‌تواند باشد که رستم هرگز برای خود به جنگ نرفت و بهرام مدت‌هاست که برای خود می‌جنگد.
خسرو اما به نیروی ایزد و سروشی که به یاری او می‌آید (1) چنان نیرو می‌گیرد که بر بهرام پیروز می‌شود و او را وادار به گریز می‌کند. خسرو اگرچه «مریم» را به همسری دارد و مریم دختر قیصر روم است و قیصر او را به شکست بهرام یاری داد، اما ذات خسروی دین‌دار با پذیرش هیچ دینی جز آیین زرتشت پیامبر سازگار نیست و به هیچ روی نمی‌توان او را از آیین نیاکان بازگرداند.
خسرو اداره‌ی کشور را میان بزرگان قسمت کرد و خود مسلط بر همه چیز، بر تخت نشست.
از دیگر سوی، بهرام چوبینه به درگاه خاقان چین می‌رود تا از او برای پیروزی بر خسرو و تصاحب تخت پادشاهی ایران یاری جوید و در درگاه خاقان چین چه نوکری‌ها و جان فشانی‌ها که نمی‌کند! کار را ببین که به کجا رسیده است! ناموران ایران برای تصاحب تختی که حق آن‌ها هست و نیست! به باجگزاران و بندگان چند روز پیش از این مملکت پناهنده می‌شوند و یاری می‌جویند تا سر یک دیگر را به یاری اجانب بکوبند!
خسرو یاری دارد در درگاه به نام «خرّاد برزین» که یگانه‌ی دهر است در خرد و فرزانگی. خسرو، خراد برزین را به نزد خاقان چین می‌فرستد تا مایه‌ی گسستن پیوند بهرام و خاقان شود اما خاقان نفع خود را در نگاه داشتن پیوند با بهرام چوبینه می‌بیند.
به هر روی روزی فردی از نزدیکان خاتون چین به خراد برزین می‌گوید افسوس که در فن پزشکی آگاهی نداری وگرنه می‌توانستی برای درمان دختر خاتون نزد وی بروی.
خراد برزین گفت اتفاقاً در پزشکی دستی دارم.
نزد خاتون رفت و دختر او را با آب انار و تره جویبار درمان کرد.

اگر در پزشکیت بهره بُدی***وگر نامت از دور شهره بدی
یکی تاج نو بودیی بر سرش***به ویژه که بیمار شد دخترش

و این سان خراد برزین در نزد خاتون چین مقام و منزلت یافت.
از آن سوی یکی از پهلوانان سرکش چینی، «مقاتوره» نام را بهرام برای خودشیرینی نزد خاقان چین کشته است. این مقاتوره، خویشاوندی دارد «قلون» نام که به خون بهرام تشنه است. خراد برزین با قلون طرح دوستی می‌ریزد و کم کم او را می‌آموزد و برای ترور بهرام آماده می‌کند. قلون در هیئت قاصدی از جانب خاتون چین به نزد بهرام می‌رود و در دمی ناغافل وی را با ضربه‌ی خنجر هلاک می‌کند.
پایان بهرام چوبینه، نیز چون پایان رستم، با طرح یک ترور تمام می‌شود اما حاصل آن یک، آفرینش آن سوگنامه و تراژدی جاودانه است و این یک، پایان سیاه یک دوره‌ی تباهی است و تلخی گزنده‌ی سرمای زمستان را دارد.
خسروپرویز، با خیالی آسوده از مرگ بهرام چوبینه در فراز و فرود اوضاع که در بسامانی و نابسامانی گاه و بیگاه بر او می‌گذرد حکم می‌راند. از مریم، دختر قیصر روم، صاحب پسری به نام «قباد» می‌شود که او را «شیرویه» می‌خوانند و ستاره‌شناسان اختر او را بد می‌بینند و می‌گویند جهان از او پرآشوب خواهد شد.
از سوی دیگر، تلاش‌هایی است که قیصر و رومیان مدام برای توسعه و نفوذ و تسلط دین مسیح در ایران آغاز کرده‌اند و در غالب پیشنهادات مخلف به خسرو عرضه می‌کنند چرا که ضعف دولت، قرین ضعف دین است و نفوذ و گسترش دین‌های دیگر به معنای آماده سازی جان جامعه برای پذیرش احتمالی دین نو و در نتیجه حکومت نو خواهد بود.
خسروشاه بزم و چوگان است و بی توجهی او به نژاد و آیین، پای «شیرین» را به درگاه و شبستان وی باز می‌کند. شیرین به سالی مریم را زهر می‌خوراند و خود بانوی نخست دربار می‌شود.
شیرویه نیز که از ابتدای نوجوانی نشان می‌دهد پایه و مایه و خرد و دانش و فر شاهی ندارد به امر خسرو از همه سو احاطه می‌شود و تحت نظر، به دور از همگان زندگانی منزوی و بی نشانی دارد. بارگاه خسرو، زندان پنهانی شیرویه می‌شود، تا شیرویه بربالد، خسرو، به فراهم کردن «تخت باستانی طاقدیس» و رامشگری «باربد» و عشوه‌های شیرین مشغول است و روزگار بر او می‌گذرد. سپس به قصد ماندگاری نام خود، «ایوان مداین» را می‌سازد که به واقع در هنر معماری، شهره آفاق است.
شاه هر نوروز را در آن جا می‌گذرانید و جهان به بلندی آن، طاقی ندیده بود. خسرو که شاید در ناخودآگاه خویش دریغِ آن شکوه از دست رفته را احساس می‌کرد و نسیم افول تدریجی و درمان ناپذیر بر جانش می‌وزید کم کم در اواخر عمر خویش، ستمگری پیشه کرد و از آیین یزدانی سرپیچید و با همه‌ی فر و شکوه، به چشم دید که بزرگان کشورش با او از سر سرکشی درآمدند.
یکی از آن سران، «گراز» بی هنر بود که او را به مرز داری روم گمارده بودند و دیگری «زاد فرخ» بود که با گراز متحد گشت. این دو قیصر را به حمله به ایران برانگیختند اما خسرو با تدبیر و حیله، بساط سپاه گران قیصر را که به قصد فتح آمده بودند درهم پیچید و ایشان را شکست خورده، بازگرداند.
با همه‌ی این احوال، آن هول و هراس که تغییر اخلاق خسرو در دربار برانگیخته بود، او را به خیانت نزدیکانش دچار کرد و ایشان خسرو را از سلطنت خلع کردند و شیرویه را بر تخت نشاندند.

پی‌نوشت‌:

1- آمدن سروش به یاری خسرو، شاید جزو اضافات و بزرگ نمایی‌های نویسندگان متون دربار ساسانی باشد و اصالتاً در نقشی که نامه‌ی کهن به خسرو می‌دهد حتی منهای قبول و رد حقیقت تاریخی آن تشکیک و تردید و ناپذیرایی داستانی و شخصیت پردازانه احساس می‌شود.

منبع مقاله :
الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول